رمان غریبه ی اشنا
p³⁹
ات : اححح ته کافیه دیگه
ته : مامان بچه از خود بچه هم لجبازتر میشه...فک کنم باید از دوتا بچه نگهداری کنم...
ات : هه هه خندیدیم....ولی ما که هنوز ازدواج نکردیم؟؛
ته : همین حالاشم واس منی کوچولو(خنده ی 😈)
ات : نع بابا...من فک کردن برا بقال سر کوچه ام(خنده)
ته : مث اینکه بدتم نمیاد ها
ات : وااا....ساعت چنده؟!
ته : ¹:⁴⁰ مین
ات : اوک...از روی تخت بلند شدم و رفتم کولم رو حاضر کردم و ی دست لباس پوشیدم (میزارم)موهامو حالت دادم و میکاپم رو ترمیم کردم و ی جفت کفش اسپرت سفید پوشیدم و رفتیم پایین....
ات : اححح ته کافیه دیگه
ته : مامان بچه از خود بچه هم لجبازتر میشه...فک کنم باید از دوتا بچه نگهداری کنم...
ات : هه هه خندیدیم....ولی ما که هنوز ازدواج نکردیم؟؛
ته : همین حالاشم واس منی کوچولو(خنده ی 😈)
ات : نع بابا...من فک کردن برا بقال سر کوچه ام(خنده)
ته : مث اینکه بدتم نمیاد ها
ات : وااا....ساعت چنده؟!
ته : ¹:⁴⁰ مین
ات : اوک...از روی تخت بلند شدم و رفتم کولم رو حاضر کردم و ی دست لباس پوشیدم (میزارم)موهامو حالت دادم و میکاپم رو ترمیم کردم و ی جفت کفش اسپرت سفید پوشیدم و رفتیم پایین....
- ۴.۵k
- ۲۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط